پري دريايي

سيده زهرا مهاجراني
z_mohajerani@yahoo.com

یادته اونروز؟ من خوابیده بودم و از اون خواب اول صبحم داشتم نهایت لذت را می بردم، تو هم طبق عادت هر روز صبحت پا شده بودی که حاضر بشی بری بدویی، وقتی داشتی لباس عوض می کردی مثل هر روز ازم پرسیدی نمیای تو؟ و منم مثل هر روز جواب دادم نه ، و لحاف را محکمتر دور خودم پیچیدم، با چشمای نیمه باز نگات میکردم و هر وقت بر میگشتی سمت من سریع چشمامو می بستم، یادته؟ همیشه میگفتی سنگینی نگاهم را خیلی سریع حس میکنی، حتی نگاه با چشمای نیمه بازمو...

اونروز صبح هم مثل بقیه روزها، لباس که پوشیدی اومدی پیشونی منو بوسیدی و رفتی، چشمام بسته بود، نمی دیدمت. بر خلاف هر روز که یک ساعت تقریبا دویدنت طول می کشید بعد از چند دقیقه برگشتی، هنوز خوابم سنگین نشده بود، دستمو کشیدی و گفتی حاضر شو با هم بریم بدویم. خوابم میومد، خواستم دستمو بکشم بیرون ولی نشد، زورت خیلی زیاد بود، گفتم خوابم میاد ولم کن. آروم هلم دادی سمت دستشویی، گفتی میدونم، حالا حاضر شو. نگات کردم، سابقه نداشت اصرار کنی برای اومدن بهم، میدونستی که از خوابم حاضر نیستم به خاطر هیچ چیزی بگذرم، حتی تو. یه حالت عجیبی توی نگات بود، تسلیم شدم، به هر حال خوابم که پریده بود. صورتم را که شستم دیدم لباسمو برام گذاشتی رو تخت، با خودم فکر کردم چرا امروز اینقدر عجیب شدی؟ فکر کنم از تو چشمام خوندی چی می خواستم بپرسم، نگاتو دزدیدی و روتو کردی اونطرف و گفتی زود حاضر شو، همون لباسا رو پوشیدم، دستمو گرفتی و با هم رفتیم بیرون.

شروع کردی به راه رفتن، آروم آروم، دست چپت را حلقه کرده بودی دور شونه من، شونه ام رو محکم تکیه داده بودی به خودت، و همین طوری آروم آروم با هم راه میرفتیم، هیچی نمی گفتی، هیچی هیچی، فقط سکوت بود و گاهگاهی هم صدای موجهای دریا، پر از لذت بودم من، فکر کنم تو هم همینطور. چند دقیقه بعد منم دست راستمو انداختم دور کمرت، محکم کشیدمت به سمت خودم، حالا دو نفرمون یکی بودیم، با قدمهای همآهنگ میرفتیم جلو، نزدیک ساحل که رسیدیم گفتی کفشاتو دربیار. درآوردم، خودتم درآوردی، شن های سرد و خیس لب دریا میرفت بین انگشتام، یکمی جلوتر نشستی، با فشار آروم دستت منم نشوندی کنار خودت، محکم بغلم کرده بودی، عجیب امنیتی بود بین بازوهای مردانه تو، یه حس آرامش عجیب، یه آرامشی مال سالهای خیلی دور، یه آرامش خیلی کهنه...
سرمو تکیه دادم به شونه ات، و تو محکمتر بغلم کردی. بوی عطری که به گردنت زده بودی چقدر آشنا بود، یه بوی آشنای قدیمی، و تمام وجود من پر شده بود از حجم مردانگی تو، عجیب لذتی داشت، عجیــــــــــب لذتی...باز هم محکمتر بغلم کردی، و من پُرتر و پُرتر میشدم.
و خورشید طلوع کرد، از پشت دریا، و توی اون ساحل به اون وسعت فقط دو نفر بودند که بهش سلام کنند، فقط من و تو. یه باد تند از سمت دریا میومد، یه باد تند با بوی خیس و شور دریا، یه باد تند که موهای آشفته منو آشفته تر کرده بود، و صورت تو که بین موهای من گم بود...
از هر طرفمون موجهای بلند میومد، موجهای بلند با دهن های کف کرده، مستِ مست، مثل تو، مثل من، مستِ مست، و قطره های گاه و بیگاه آبی که روی ما می پاشیدند، و ما در اوج لذت بودیم...
یادته؟ یادته اون صخره وسط دریا که بهم نشون دادی؟ گفتی هر روز صبح که میومدی لب ساحل منو اون بالا میدیدی، روی اون صخره، من اون بالا ایستاده بودم با یه لباس بلند و موهای آشفته و یه باد تند که دور تن من می پیچیده، یه باد شدید که میخواسته منو از پشت پرت کنه توی آب، توی دهن های کف کرده اون موج هایی که برای رسیدن به من خودشون رو به تن سنگی اون صخره می کوبیدند، و من که محکم اون بالا ایستاده بودم، و بادی که از من شکست میخورد، و موجهایی که ناامید از فرو بردن من به کام خودشون آروم میگرفتند. گفتی تصویر هر روز همین بود، هر روز میومدی لب ساحل و یک ساعت این "من" رو میدیدی و برمیگشتی خونه، ولی امروز... امروز یه چیزی فرق کرده بود...
صبح که اومده بودی من اون بالا بودم، مثل هر روز، مثل صبح های گذشته، ولی بعد از چند دقیقه، توی یه لحظه، من پریده بودم پایین، گم شده بودم بین موج ها، رفته بودم زیر آب، تهِ تهِ دریا، و یه صخره خالی، و بادی که هیچ موجود زنده ای را جلوی خودش برای نشون دادن قدرتش نمی دید، من گم شده بودم زیر آب، مثل یه پری دریایی... یادته؟ گفتی وقتی اینو دیده بودی ترسیده بودی، خیلی، خیلی زیاد، دویده بودی به سمت خونه،پیش من، و منو با خودت آورده بودی که این صخره را نشونم بدی، صخره ای که هر صبح، بالای اون منتظر تو میموندم که بیایی... انگشتت را به اشاره گرفتی به سمت دریا، یه نقطه اون وسط را نشونم دادی، گفتی ببین، تو هر روز صبح بالای اون صخره بودی. ولی من هر چی نگاه میکردم صخره ای نمی دیدم، گفتی دیدیش؟ الکی گفتم آره. ولی اونجا صخره نبود، وسط دریا تو بودی، بین موجها شنا میکردی، با قدرت، بر خلاف جهت آب، و هیچ موجی نمیتونست جلوی تو را بگیره. اونجا صخره نبود، اونجا فقط تو بودی، وسط اونهمه موج مست با دهن هایی کف کرده...
یادته؟ بهت گفتم از فردا صبح منم بیدار کن، منم میام باهات لب ساحل. و چند لحظه بعد اون "تو"یی که وسط دریا بود بین موج ها گم شد، مثل یه پری دریایی...
حالا اونجا یه دریا بود با یه من و یه تو که مثل دو تا پری دریایی زیر آب گم شده بودند، و یه من و یه تو که کنار ساحل با پاهای لخت روی شن ها نشسته بودند، و یه خورشید که همه گرماشو به ما میداد، فقط به ما، به من و توی واقعی.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30416< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي